به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهيد قاسم سليماني در نامه خود به فرزندش که براي نخستين بار منتشر شده است، از چگونگي انتخاب شغل خود ميگويد.
در بخشي از اين نامه آمده است:
دخترم خيلي خستهام. سي سال است نخوابيدهام اما ديگر نميخواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک ميريزم که پلکهايم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بيپناه را سر ببرند. وقتي فکر ميکنم آن دختر هراسان تويي، نرجس اســت، زينب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بريده شدن است حسينم و رضايم است از من چه توقعي داريد؟ نظارهگر باشم؟ بيخيال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نميتوانم اينگونه زندگي بکنم.
«بسم الله الرحمن الرحيم
آيا اين آخرين سفر من است يا تقديرم چيز ديگري است که هر چه باشد در رضايش راضيام. در اين سفر براي تو مينويسم تا در دلتنگيهاي بدون من يادگاري برايت باشد. شايد هم حرف به درد بخوري در آن يافتي که به کارت آيد.
هر بار که ســفر را آغاز ميکنم احساس ميکنم ديگر نميبينمتان. بارها در طول مســير چهرههاي پر از محبتتان را يکي يکي جلوي چشمانم مجسم کردهام و بارها قطرات اشکي به يادتان ريختهام. دلتنگتان شدهام، به خدا ســپردمتان. اگرچه کمتر فرصت ابراز محبت يافتهام و نتوانستم آن عشق دروني خودم را به شما برسانم.
اما عزيزم هرگز ديدهاي کسي جلوي آينه خود را ببيند و به چشمان خود بگويد دوستتان دارم، کمتر اتفاق ميافتد اما چشمانش برايش باارزشترينند. شما چشمان منيد. چه بر زبان بياورم و چه نياورم برايم عزيزيد. بيش از بيست سال است که شما را هميشه نگران دارم و خداوند تقدير کرده اين جان پايان نپذيرد و شما هميشه خواب خوف ببينيد.
دخترم هر چه در اين عالم فکر ميکنم و کردهام که بتوانم کار ديگري بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، ديدم نميتوانم و اين به دليل علاقه من به نظاميگري نبوده و نيست. به دليل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دليل اجبار يا اصرار کسي نبوده است و نيست. نه دخترم، من هرگز حاضر نيستم به خاطر شغل، مسئوليت، اصرار يا اجبار حتي يک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف يا گرياندن شما.
من ديدم هرکس در اين عالم راهي براي خود انتخاب کرده است؛ يکي علم ميآموزد و ديگري علم ميآموزاند. يکي تجارت ميکند کسي ديگر زراعت ميکند و ميليونها راه يا بهتر است بگويم به عدد هر انسان يک راه وجود دارد و هر کس راهي را براي خود برگزيده است.
من ديدم چه راهي را ميبايست انتخاب کنم. با خود انديشيدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسيدم اولا طول اين راه چقدر است، انتهاي آنها کجاست، فرصت من چقدر است و اساساً مقصد من چيست. ديدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزي ميمانند و ميروند. بعضيها چند سال برخيها ده سال اما کمتر کسي به يک صد سال ميرسد. اما همه ميروند و همه موقتند. ديدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداري سکه براقشده و چند خانه و چند ماشين.
اما آنها هيچ تأثيري بر سرنوشت من در اين مسير ندارد. فکر کردم براي شــما زندگي کنم ديدم برايم خيلي مهمايد و ارزشمنديد به طوري که اگر به شما درد برسد همه وجودم را درد فرا ميگيرد. اگر بر شما مشکلي وارد شود من خودم را در ميان شــعلههاي آتش ميبينم. اگر شما روزي ترکم کنيد بند بند وجودم فرو ميريزد. اما ديدم چگونه ميتوانم حلال اين خوف و نگرانيهايم باشم. ديدم من بايد به کسي متصل شوم که اين مهم مرا علاج کند و او جز خدا نيست. اين ارزش و گنجي که شما گلهاي وجودم هســتيد با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نيست.
وگرنه بايد ثروتمندان و قدرتمندان از مــردن خود جلوگيــري کنند و يا ثروت و قدرتشــان مانع مرضهاي صعبالعلاجشان شود و از در بستر افتادگي جلوگيري نمايد. من خدا را انتخاب کردهام و راه او را.
اولين بار است که به اين جمله اعتراف ميکنــم؛ هرگز نميخواســتم نظامي شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نميآمد. من کلمه زيباي قاسم را که از دهان پاک آن بسيجي پاسدار شهيد برميخاست بر [هر] منصبي ترجيح ميدهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند يا پيشوند باشم. لذا وصيت کردم روي قبرم فقط بنويسيد سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سليماني که گندهگويي است و بار خورجين را سنگين ميکند.
عزيزم از خدا خواستم همه شريانهاي وجودم را و همه مويرگهايم را مملو از عشق به خودش کند. وجودم را لبريز از عشق خودش کند. اين راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو ميداني من قادر به ديدن بريدن سر مرغي هم نيستم. من اگر سلاح به دست گرفتهام براي ايستادن در مقابل آدمکشان است نه براي آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلماني ميبينم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند اين قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم.
نه براي اسلام عزيز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه براي شيعه مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه براي آن طفل وحشتزده بيپناهي که هيچ ملجئي برايش نيست، براي آن زن بچه به سينه چسبانده هراسان و براي آن آواره در حال فرار و تعقيب، که خطي خون پشت سر خود بر جاي گذاشته است ميجنگم.
عزيزم من متعلق به آن سپاهي هستم که نميخوابد و نبايد بخوابد. تا ديگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فداي آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزيزم، شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگي ميکنيد. چه کنم براي آن دختر بيپناهي که هيچ فريادرسي ندارد و آن طفل گريان که هيچ چيز... که هيچ چيز ندارد و همه چيز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنيد و به او واگذار نماييد. بگذاريد بروم، بروم و بروم. چگونه ميتوانم بمانم در حالي که همه قافله من رفته است و من جا ماندهام.
دخترم خيلي خستهام. سي سال است نخوابيدهام اما ديگر نميخواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک ميريزم که پلکهايم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بيپناه را سر ببرند. وقتي فکر ميکنم آن دختر هراسان تويي، نرجس اســت، زينب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بريده شدن است حسينم و رضايم است از من چه توقعي داريد؟ نظارهگر باشم؟ بيخيال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نميتوانم اينگونه زندگي بکنم.
والسلام عليکم و رحمتالله»